داستان دو بز

می گویند ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت می کرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . 

به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت .

همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : 

آی چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی .

ملانصرالدین گفت : آن بزم فرار کرده!

گفتند : این که فرار نکرده! این بیچاره را چرا می زنی ؟

ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !

به کدام پدرسوخته فحش داده ام؟!

درس آخر کهانت!!

داستانک سقراط !

درس آخر کهانت!! قصه های شهر هرت/ قصه هفتاد و یکم

فریب پوپولیستی قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

دغدغه های هردمبیل قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

فریاد حلال،حلال!! قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

بز ,ملا ,، ,یکی ,  ,گفتند ,از آن ,دو بز ,چه می ,می کنی ,آی چه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

agency این وبلاگ جهت معرفی بهترین لوازم آرایشی روز دنیا است download نوین پاورپوینت تفکر و سواد رسانه ای آنلاين ديگر خرید و فروش اینترنتی javanfile تولیدی پمپ وکیوم آبی سایتی برای همه