شب تاب



   به کدام پدرسوخته فحش داده ام؟!

آدم بددهنی بود که به همۀ افراد دشنام و فحش می داد و به همه توهین می کرد. 
روزی دوستانش به او گفتند: تو چرا این قدر فحش می دهی؟
او طلبکارانه فریاد زد: من به کدام پدرسوختۀ بی همه کس فحش داده ام؟!!

  درس آخر کهانت!!

در زمان های قدیم یک نفر از اهالی شهر هرت برای آموختن علم کهانت (ستاره شناسی،غیب گویی) عازم هند شد.پس از سال ها تحصیل روزی به استادش گفت:
من حالا دیگر همۀ درس های کهانت را خوانده ام و خود استاد شده ام. اجازه فرمایید به شهر خود برگردم و در آن جا بساط کهانت را بگشایم و کار و کاسبی خوبی به راه بیندازم. 
استادش گفت: تو هنوز به درس هایی نیاز داری و درس آخر کهانت را نیاموخته ای! حالا زود است.یک سال دیگر بمان. هر وقت کاهن شدی، خودم با صدور گواهی نامه مرخصّت می کنم.
شاگرد مغرور گوش نکرد و بساط خود را جمع کرد و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر هرت به مرکز شهر و کانون مهانت رفت و با گستاخی در حضور مریدان و شاگردانِ کاهن قدیمی رو به او کرد و با صدای بلند گفت:
آقای کاهن! تو دیگر پیر و خرفت شده ای! من تازه فارغ التّحصیل شده و با علم روز آمده ام تا بساط کهنه و سنّتی تو را برچینم و با علم مدرن کهانت مشکلات شهر هرت را حل کنم!
شاگردان و مریدان شیخ کاهن وقتی این گستاخی را از او دیدند،به سوی او یورش آوردند و کتک مفصّلی به زدند و او را بی حال و بی هوش و و زخمی از معبد بیرون انداختند!
کاهن جوان پس از مدتی به هوش آمد و به خانه رفت و پس از چند روز که حالش بهبود یافت،باز بار سفر را بست و عازم دیار هند شد و یک راست به سوی معبد استادش رفت و با نقل آن چه بر سرش آمده بود، از استاد پوزش و راهنمایی خواست. استاد ضمن دلجویی به او گفت:
من که به تو گفته بودم تو هنوز فارغ التّحصیل نشده ای. هنوز رموزی از کهانت و درس آخر را نیاموخته ای.
به هر صورت کاهن جوان یک سال دیگر در هند ماند و سال بعد استاد با اهدای سردوشی و گواهی نامه فراغت از تحصیل او را تایید کرد.
این دفعه کاهن جوان خبره و استاد شده بود و همۀ رازها و رمزها و درس آخر کهانت را آموخته بود. بنابراین بار سفر را بست و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر باز هم راه معبد کهانت شهر هرت را پیش گرفت و نزد کاهن قدیمی رفت.
این دفعه پس از سلام و علیک و عرض ارادت ،زمین ادب را بوسه داد و پس از دستبوسی و اشاره به درس های آموخته شده با نهایت فروتنی از کاهن قدیمی درخواست کرد تا به منظور پس دادن درس های آموخته شده اجازه دهد تا پشت تریبون معبد برود و برای شاگردان و مریدان شیخ کاهن سخنرانی کند.
کاهن قدیمی که از فروتنی و خاکساری کاهن جوان خوشش آمده بود،اجازه داد و کاهن جوان در حضور همۀ شاگردان و مریدان پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانی مفصّلی درباره کرامات و فضایل کاهن قدیمی بیان کرد. 
کاهن و مریدان در میان سخنرانی او بارها با کف زدن و شعاردادن حرف های او را تایید کردند. کاهن جوان در آخر سخنرانی و در تایید سخنان خود گفت:
دیشب خواب دیدم که از عالم بالا به من گفتند این شیخ بزرگ ما این قدر نزد ما ارزش دارد که هر کس یک موی ایشان را در کفن خود داشته باشد، آتش جهنّم بر وی حرام می شود!
با گفتن این جمله همۀ شاگردان و مریدان بر سر شیخ کاهن ریختند و تمام موهای بدن او را تک تک کندند و او را خونین و زخمی تنها گذاشتند!
این دفعه نوبت کاهن قدیمی بود که او را زخمی و بی هوش از معبد به درببرند!!
.و این درس آخر کهانت بود! 

#شفیعی_مطهر

 

داستانک سقراط !


     مرد، سرنوشت سقراط را که خواند آهی کشید و گفت :  

اگر مردم آتن می فهمیدند چه کسی را از دست داده اند تا امروز گریه می کردند.
   گفتم : آن ها هنوز این کار را می کنند.
مرد با تعجب پرسید : سقراط کشتن هنوز ادامه دارد ؟ 

گفتم : بله ! 

مرد گفت : چه کسانی این کار را می کنند؟  

گفتم : خدایانی که تفکر آتنی دارند. 

مرد این جمله را چند بار تکرار کرد و گفت : 

آن ها در آتن زندگی می کنند؟ 

گفتم : در همه جای دنیا هستند حتی .! 

مرد گفت : یعنی! 

گفتم : بله !
هرکجای دنیا که خورشید دانایی باشد
،این خفاش ها هستند.


ابوالحسن اکبری
@akbari958



درس آخر کهانت!!

قصه های شهر هرت/ قصه هفتاد و یکم

در زمان های قدیم یک نفر از اهالی شهر هرت برای آموختن علم کهانت (ستاره شناسی،غیب گویی) عازم هند شد.پس از سال ها تحصیل روزی به استادش گفت:

من حالا دیگر همۀ درس های کهانت را خوانده ام و خود استاد شده ام. اجازه فرمایید به شهر خود برگردم و در آن جا بساط کهانت را بگشایم و کار و کاسبی خوبی به راه بیندازم. 

استادش گفت: تو هنوز به درس هایی نیاز داری و درس آخر کهانت را نیاموخته ای! حالا زود است.یک سال دیگر بمان. هر وقت کاهن شدی، خودم با صدور گواهی نامه مرخصّت می کنم.

شاگرد مغرور گوش نکرد و بساط خود را جمع کرد و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر هرت به مرکز شهر و کانون مهانت رفت و با گستاخی در حضور مریدان و شاگردانِ کاهن قدیمی رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

آقای کاهن! تو دیگر پیر و خرفت شده ای! من تازه فارغ التّحصیل شده و با علم روز آمده ام تا بساط کهنه و سنّتی تو را برچینم و با علم مدرن کهانت مشکلات شهر هرت را حل کنم!

شاگردان و مریدان شیخ کاهن وقتی این گستاخی را از او دیدند،به سوی او یورش آوردند و کتک مفصّلی به او زدند و او را بی حال و بی هوش و و زخمی از معبد بیرون انداختند!

کاهن جوان پس از مدتی به هوش آمد و به خانه رفت و پس از چند روز که حالش بهبود یافت،باز بار سفر را بست و عازم دیار هند شد و یک راست به سوی معبد استادش رفت و با نقل آن چه بر سرش آمده بود، از استاد پوزش و راهنمایی خواست. استاد ضمن دلجویی به او گفت:

من که به تو گفته بودم تو هنوز فارغ التّحصیل نشده ای. هنوز رموزی از کهانت و درس آخر را نیاموخته ای.

به هر صورت کاهن جوان یک سال دیگر در هند ماند و سال بعد استاد با اهدای سردوشی و گواهی نامه فراغت از تحصیل او را تایید کرد.

این دفعه کاهن جوان خبره و استاد شده بود و همۀ رازها و رمزها و درس آخر کهانت را آموخته بود. بنابراین بار سفر را بست و عازم شهر هرت شد. به محض ورود به شهر باز هم راه معبد کهانت شهر هرت را پیش گرفت و نزد کاهن قدیمی رفت.

این دفعه پس از سلام و علیک و عرض ارادت ،زمین ادب را بوسه داد و پس از دستبوسی و اشاره به درس های آموخته شده با نهایت فروتنی از کاهن قدیمی درخواست کرد تا به منظور پس دادن درس های آموخته شده اجازه دهد تا پشت تریبون معبد برود و برای شاگردان و مریدان شیخ کاهن سخنرانی کند.

کاهن قدیمی که از فروتنی و خاکساری کاهن جوان خوشش آمده بود،اجازه داد و کاهن جوان در حضور همۀ شاگردان و مریدان پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانی مفصّلی درباره کرامات و فضایل کاهن قدیمی بیان کرد. 

کاهن و مریدان در میان سخنرانی او بارها با کف زدن و شعاردادن حرف های او را تایید کردند. کاهن جوان در آخر سخنرانی و در تایید سخنان خود گفت:

دیشب خواب دیدم که از عالم بالا به من گفتند این کاهن فرزانه و شیخ بزرگ ما این قدر نزد ما ارزش دارد که هر کس یک موی ایشان را در کفن خود داشته باشد، آتش جهنّم بر وی حرام می شود!

با گفتن این جمله همۀ شاگردان و مریدان بر سر شیخ کاهن ریختند و تمام موهای بدن او را تک تک کندند و او را خونین و زخمی تنها گذاشتند!

این دفعه نوبت کاهن قدیمی بود که او را زخمی و بی هوش از معبد به درببرند!!

.و این درس آخر کهانت بود! 


#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



فریب پوپولیستی

قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

مدتی بود از گوشه و کنار شهر هرت خبرهای ناگواری از حرکت های اعتراضی علیه خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل به گوش می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی  درباریان را احضار کرد و علت این تظاهرات اعتراضی را از ایشان پرسید. اینان در پاسخ به شرف عرض ملوکانه رساندند که:

با توجه به پیشرفت های علمی و ورود رادیو به شهر، روز به روز دارد چشم و گوش مردم بویژه جوانان باز می شود و وقتی خبرهایی از آزادی بیان و قلم و.را از بلاد بیگانه می شنوند ،علیه خفقان و سانسور حاکم بر شهر هرت می شورند.

اعلی حضرت با ناراحتی و عصبانیت فریاد زدند:

فوراً داشتن و خرید و فروش این رادیوها را حرام  و هر گونه استفاده از آن را ممنوع اعلام کنید.

درباریان گفتند: اعلی حضرتا! خودمان از راه رادیو شهر هرت داریم شبانه روز مردم را مغزشویی می کنیم،بنابراین نمی توانیم استفاده از رادیو را ممنوع کنیم.

شاه گفت: پس استفاده از رادیو دو موج و بیشتر را ممنوع کنید تا مردم نتوانند از رادیو های بیگانه استفاده کنند.

بدین ترتیب خرید و فروش و داشتن رادیو دوموج به بالا رسما ممنوع شد و از روز بعد هزاران رادیو ممنوعه را جمع آوری کردند و آن ها را به عنوان عامل نفوذ بیگانه در میدان شهر به آتش کشیدند.

دامنه این ممنوعیت ها کم کم به استفاده از تلویزیون،ماهواره،رایانه و اینترنت کشید و بتدریج همه را ممنوع اعلام کردند.

پس از مدتی باز خبرهایی از حرکت های اعتراضی به گوش اعلی حضرت رسید و خاطر ملوکانه مکدّر شد. لذا باز درباریان را احضار کرد و بر سرشان فریاد کشید که :

ای مفت خورهای درباری!شماها چه غلطی می کنید که نمی توانید جلوی یک مشت اغتشاشگر و مزدور اجنبی را بگیرید؟!

آنان ضمن عذرخواهی به عرض رساندند که ما بررسی کرده ایم. علّت تظاهرات و اغتشاشات اخیر مطالعه کتاب و رومه های خارجی و.است که جوانان را جسور و پررو کرده است.

شاه فریاد زد: همه را توقیف و مطالعه هر گونه کتاب ضالّه را ممنوع کنید.

از فردا ماموران شروع به بستن رومه ها و کتابخانه ها و کتابفروشی ها کردند و هر کس را مشغول مطالعه می دیدند به عنوان مطالعه کتب ضالّۀ مضلّه دستگیر و زندانی می کردند.

کم کم دامنه ممنوعیت ها به تدریس در دانشکاه ها و مدارس رسید و تورّم کیفری باعث انباشته شدن پرونده های مجرمانه در محاکم عدلیه شد و همه زندان ها را از جوانان روشنفکر پر کردند. 

این سرکوب ها مدتی شهر را آرام کرد. ولی کم کم حرکت های اعتراضی تازه ای شروع شد. پس از بررسی معلوم شد که با توجه به فراگیرشدن دایره ممنوعیت ها و ممنوع شدن همه چیز مردم بویژه کودکان و جوانان می پرسند پس در ساعت های فراغت چه کنیم؟

وقتی این مسئله در سطوح بالای مدیریتی شهر هرت مورد بررسی قرار گرفت ،پس از بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که بازی فوتبال را به عنوان آلترناتیو همه این فعّالیّت های ممنوعه در بین مردم بویژه جوانان رایج کنند.

بدین وسیله عادت به بازی فوتبال را با موفبقیّت نهادینه کردند و با رواج این بازی در همه محلّه های شهر بتدریج جایگزین همه ممنوعیّت ها شد. 

این راه حل موفّقیّت آمیز موجب سرور خاطر اعلی حضرت شد.

سال ها با خوشی و امنیّت گذشت.تا این که نسل نو پای به عرصۀ جامعه گذاشت. این نسل جدید ممنوعیّت ها و سانسورهای شدید را برنمی تافتند.اینان گرد شخصیّتی فرزانه به نام فاضل اندیشمدار جمع شده و کم کم داشتند به حرکتی عظیم علیه دربار تبدیل می شدند.

بنابراین باز هم شاه نگران، درباریان را فراخواند تا مشکل جدید را حل کنند. اینان به عرض رساندند:

این حکیم فاضل در بین مردم نفوذ زیادی دارد و بازداشت و زندانی کردن او به اغتشاشات جدید دامن می زند.

شاه پرسید: پس چه کنیم؟

به عرض رساندند که : صلاح را در این می دانیم که فعلاً مدّتی همین حکیم را به عنوان صدراعظم منصوب فرمایید ولی ما همه توان خود را بسیج می کنیم تا عملاً برنامه های او با شکست روبه رو شود. بدین ترتیب از محبوبیّت او کاسته شده و مردم از گرد او پراکنده می شوند. سپس با یک کودتا او را خانه نشین و منزوی و حتّی زندانی می کنیم.

شاه این پیشنهاد را پذیرفت و روز بعد او را احضار کرد و به عنوان صدراعظم برگزید .

فاضل اندیشمند روز دوم صدارت خود طی فرمانی همه ممنوعیّت های پیشین را لغو و استفاده از همه چیز را آزاد اعلام کرد. 

تحلیل او و هوادارانش این بود که این فرمان با استقبال پُرشور مردم روبه رو خواهد شد؛ ولی از آن جا که مردم عادت به استفاده از آن ها را فراموش کرده و به بازی فوتبال معتاد شده بودند، همچنان بازی فوتبال را بر همه فعّالیّت های سابق ترجیح می دادند.

این حکیم و یاران اندکش هر کاری کردند نتوانستند مردم را از بازی فوتبال بازدارند و به مطالعۀ کتاب و رونه و رایانه و اینترنت و.عادت دهند. ناگزیر او طی فرمانی بازی فوتبال را ممنوع اعلام کرد تا مردم بویژه جوانان به مطالعه و فعّالیّت های فرهنگی روی بیاورند.

ولی مردمی که سال ها اعتیاد به فوتبال را جایگزین مطالعه و سایر کارهای فرهنگی کرده بودند،سعی کردند این بازی را به طور محرمانه انجام دهند.از آن جا که این بازی به زمینی بزرگ نیاز دارد ،امکان برگزاری آن به طور محرمان امکان پذیر نبود.

لذا این دفعه با کمک و تحریک ماموران درباری طی یک حرکت عظیم با کودتایی تلخ صدراعظم فکور و دلسوز را سرنگون و خانه نشین کردند و روز بعد پیروزمندانه با جشن و هلهله ،میدان های فوتبال را بازگشایی و بازی هایی شکوهمندانه به راه انداختند!

بدین وسیله بازی فوتبال باطل السّحر همۀ مشغولیّات و فعّالیّت های مفید فرهنگی شد! 

تا این که.!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



  دغدغه های هردمبیل

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

#شفیعی_مطهر

سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند. 

این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند. 

مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و. 

دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام توهُّمِ درماندگی آموخته شده» بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی درماندگی و نتوانستن» را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!  

اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

خب، بعد؟

مستشار ادامه داد:

در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

مستشار توضیح داد:

طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه  دارد. هدف اساسی و محوری همۀ  آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است. 

ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه امّا» و اگر» و.بگوید و انتقاد کند.

بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با ت فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.!!

---------------------------------------

* فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ (آیۀ 54)

و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند. 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



فریاد حلال،حلال!!

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

#شفیعی_مطهر

در شهر هرت جوان راهزنی بود که ش می زیست و همۀ عمرش با کمک یارانش سرِ گردنه ها راه را بر کاروان ها می بست و اموال آنان را غارت می کرد.

روزی مادر مومن و پاکدستش به او گفت: 

پسرم! من عمری پس از مرگ پدرت با کُلفَتی در خانه های مردم و با خون دل تو را بزرگ کردم که برای من و پدرت باقیات صالحات باشی!آخرش راهزن و شدی؟!

پسر پاسخ داد: مادر عزیزم!قربان آن دست های چروکیده ات بشوم! شما خود شاهد بودی که با چه زحماتی تا بالاترین کلاس های شهر درس خواندم.پس از فراغت از تحصیل به هر دری زدم ،هیچ کار شرفتمندانه ای پیدا نکردم.آیا به یاد نداری چه شب هایی گرسنه سر بر بالین گذاشتیم؟ سرانجام چون هیچ شغل شرافتمندانه ای نیافتم،ناگزیر دست به این کار لعنتی زدم!

مادر گفت: تو همۀ عمرت با نان حرام شکم مرا سیر کردی،لااقل برای مرگم کفنی با پول حلال تهیّه کن تا با خیال راحت بمیرم!

پسر گفت: چشم مادرجان! حتما!

روزی با یارانش اموال کاروانی را غارت می کردند،در اموال یک نفر کفنی یافت . در میان کاروانیان صاحب کفن را صدا زد. مردی شکم گنده با گردنی کُلُفت پیش آمد و گفت: من صاحب کفن هستم.

جوان پرسید: شما چه کاره ای که این همه مال و منال داری؟

گفت: من تاجر آهن هستم. زمانی صدها تُن آهن احتکار و انبار کرده بودم، یک شبه قیمت آهن دو برابر شد! در نتیجه من ظرف یک شب میلیاردر شدم!

جوان ضمن برداشتن کفن،از صاحب کفن پرسید: 

من این کفن را برای مادرم لازم دارم .آیا این کفن حلال است؟

مرد خشمگینانه فریاد زد: 

تو همۀ اموال ما را غارت می کنی،آن گاه می خواهی حلال هم باشد؟!

جوان راهزن با عصبانیّت تازیانه ای برکشید و به جان آن مرد افتاد و گفت: 

آن قدر می زنمت،تا حلال کنی!

مرد تا مدتی درد تازیانه را تحمُّل کرد،ولی وقتی طاقتش طاق شد با التماس و عجز و لابه فریاد زد:

دیگر نزن! حلال است!حلال است! حلال!!

جوان کتک زدن را متوقّف کرد و کفن برداشت و برای مادر آورد و گفت:

مادرجان! بیا،این هم یک کفن حلال!

مادر گفت: پسرم! این کفن واقعاً حلال است؟

جوان گفت: 

مادرجان! به خدا قسم،فریاد حلال،حلال صاحبش به آسمان می رفت!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


راه پولدارشدن در شهر هرت 

قصه های شهر هرت/قصۀ هفتاد و هشتم

#شفیعی_مطهر

مرادبیک یکی از دانش آموزان تنبل و شرور و بداخلاق کلاس من بود. منِ معلّم با وجود تنگدستی و حقوق کم خیلی تلاش می کردم شاگردانم درسخوان،باسواد و ماهر تربیت شوند و بتوانند به درد جامعۀ فردا بخورند.

ولی مراد بیک با وجود این که از خانواده ای فقیر و تنگدست بود،اصلاً اهل درس خواندن و تلاش و کوشش نبود. همیشه با شیطنت و بازیگوشی، زمان را می گذرانید و نظم کلاس را برهم می زد.

بارها ناظم مدرسه می خواست او را به خاطر بداخلاقی از مدرسه بیرون کند،ولی من هر بار کوشیدم با وساطت ،نگذارم او از ادامه تحصیل بازمانَد. 

روزی مسئلۀ علم بهتر است یا ثروت؟» را به عنوان موضوع انشاء تعیین کردم و خودم شرح مفصّلی از مزایای علم و دانش و تحقیق ارائه کردم و از بچه ها خواستم با قلم خود در نکوهش مالدوستی و ارزش علم و دانش انشایی بنویسند.

همه دانش آموزان کوشیدند با قلمفرسایی سخنان مرا در ترجیح علم بر ثروت بیان کنند. تنها کسی که نوشته بود ثروت بهتر از علم است،مرادبیک بود!

آن سال به پایان رسید و مرادبیک مردود و ناگزیر از ترک تحصیل شد. من از سرنوشت و سرانجام بیعاری و بیکاری او نگران بودم. 

سال ها گذشت. روزی در خیابانی داشتم پیاده به سوی مدرسه می رفتم. دیر شده بود،بنابراین تقریباً می دویدم. ناگهان یک خودروی پورشۀ نو جلوی پایم ترمز کرد. راننده با عینک دودی و تیپ کلاس بالا گفت:

بفرما! آقا معلم! سوار بشید برسونمتون!

من مردّد و هاج و واج مانده بودم که ایشان کیست. وقتی شگفتی مرا دید، عینک دودی را برداشت و گفت: 

آقا معلّم! حالا دیگه شاگرد دیروزیتون رو نمی شناسید؟ من مرادبیک هستم!

من با حیرت درِ خودرو را باز کردم و سوار شدم. خودش وقتی حیرت مرا دید ،باب صحبت را بازکرد و شرح زندگی خودش از ترک تحصیل تا پولدارشدن را برایم تعریف کرد. 

او گفت : آقا معلّم! دیدید توی این شهر هرت پول و ثروت بهتر از علم و دانشه؟ اگر من پدرخودمو درمی آوردم و شبانه روز درس می خوندم یه آقا معلّم مثل شما می شدم. حالا من به صد میلیارد میگم پول خُرد!

او ادمه داد: من در یک خانۀ هفتاد متری با پدر و مادرم زندگی می کردم و بیشتر روزها تا لنگۀ ظهر می خوابیدم. شغلی نداشتم و  کاری هم بلد نبودم.
بعدازظهرها توی خیابونا ول می گشتم و پیاده می رفتم و چند نخ سیگار می کشیدم و از پشت ویترین مغازه ها به کفش و لباس ها نگاه می کردم ولی توان خریدنش رو نداشتم.
دچار افسردگی شده بودم . از بی پولی و بی کاری برای فرار از شرایط موجود قرص می خوردم!
تا این که یک روز یاد یه جمله ای افتادم که شما سرِ کلاس ما هی تکرار می کردین.

گفتم: کدوم جمله؟

گفت: یادتونه؟ هر وقت ما خیلی اظهار نومیدی می کردیم،شما می گفتین:
تغییر از درون خودتون آغاز میشه . اون بیرون منتظر معجزه ای نباشید. اون معجزه خودتون هستین!»

من گفتم : آفرین پسرم! پس نکتۀ اصلی پیام منو درک کردی؟! فهمیدی که باید دستتو به زانوی خودت بگیری و تلاش کنی!

گفت: آقا معلّم! کدوم پیام؟ کدوم تلاش و کوشش؟! اگر من می خواستم مثل شما با تلاش و کوشش درس خوندن ترقّی کنم که مثل شما می شدم!

گفتم: پس از این جمله چه نتیجه ای گرفتی؟

گفت: هیچّی! در من جرقّه ای بوجود اومد,درونم ت خورد, گفتم دیگه بسه, چرا من ثروتمند نباشم؟باید یه کاری بکنم, نباید بنشینم, خلاصه باید از یه جایی شروع کنم, اما نه سرمایه ای داشتم, نه پس اندازی, و نه حرفه ای بلد بودم. 

یه روز که داشتم مثل هر روز توی خیابونا ول می گشتم،یکی از همشاگردی های قدیمی رو دیدم که او مثل من  مردود شده و ترک تحصیل کرده بود. کمی با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم: 

تو هم مثل من بیکاری؟

گفت: نه،اتّفاقاً کار نون و آبداری پیدا کردم!

گفتم: میتونی واسۀ منم یه کاری بکنی؟

گفت: چرا که نه؟

گفتم: کارش سخته؟ روزی چند ساعت کار می کنی؟

خندید و گفت: مرادجون! کار من و صدها نفر مثل من اینه که هر وقت اعلی حضرت هر جا میخوان تشریف ببرن،ما دنبال ماشینش بدویم و واسش شعار بدیم!

گفتم: همین؟

گفت: بله، فقط همین! البته هر روز با دربار در ارتباط هستیم .هر وقت هر امری داشته باشن، باید دست به سینه و جان بر کف همۀ اوامر ملوکانه را با دیدۀ منّت اجرا کنیم.

گفتم: حقوقش چقدره؟

باز خندید و گفت: مثلاً چقدر باشه خوبه؟

گفتم: لااقل به اندازۀ حقوق آقا معلّممون باشه!

گفت: پسرجون! جون به جونت کنن،گدایی! با یه لقمه نون خالی خوردن عادت کردی!حقوق معلّمی هم شد حقوق؟

گفتم: پس چی؟

گفت: حقوق ماهانه ما به اندازۀ حقوق یه سال آقا معلّمه! تازه هر وقت اعلی حضرت در مراسمی سخنرانی داشته باشه ،ما اگر خیلی شورانگیز شعار بدیم،هدایا و اضافه حقوق هم داریم.

گفتم: مثل چی؟

گفت: مثلاً حوالۀ خودرو،سهام کارخانجات، خانه های لوکس و.

خلاصه فردای اون روز منو با خودش برد دربار اعلی حضرت و خیلی راحت استخدام شدم و الان چند ساله دارم با رفاه زندگی می کنم. چند ماهه این پورشه نو رو خریدم.یه خونه هم بالای شهر دارم و سهام چند تا از کارخونه های بزرگ رو هم دارم که ماهانه سودش رو به حسابم واریز می کنن!

همین طور داشت یک ریز از وضع زندگی اشرافی خودش واسم تعریف می کرد،که ماشین رسید جلوی مدرسه.گفتم :

پسرم! همین جا نگهدار!

در حالی که پیاده می شدم،با طعنه ازم پرسید:

آقا معلّم! راستی علم بهتر است یا ثروت؟!

گفتم : تا ما مردم توسعه نیافته باشیم، شهر،میدان جَوَلان هردمبیل ها و اعوان و انصار اونه! مگر این که.

گفت: مگر این که چی؟! 

گفتم: عمری است دارم در کلاس ها همین سوالو پاسخ میدم.اگر تو یاد گرفته بودی،امروز اینجا نبودی!

خداحافظی کردم و درِ ماشین رو بستم و روانه کلاس شدم!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


 تمداری یا قُلُپ»مداری؟!

قصه های شهر هرت/قصه 82

 #شفیعی_مطهر

روزی روزگاری اعلی حضرت هردمبیل فرمانروای ابدمدّت شهر هرت دستور داد تا خراج یک سال مملکت را به دانه های درشت الماس و مروارید تبدیل کنند و به نزدش بیاورند.

وقتی صندوقچه جواهرات را خدمت ایشان آوردند،در آن را باز کرد. برق جواهرات گرانبها چشم همه حاضران را می زد. او فرمان داد تا در ساحل دریا تخت و بارگاهی آماده کنند.

وقتی سور و سات آماده شد،او مست از قدرت و ثروت بر اریکۀ شاهی تکیه زد و درِ صندوقچه جواهرات را باز کرد و درشت ترین دانۀ مروارید را برداشت و با تمام توان به سوی دریا پرتاب کرد. از برخورد دانۀ مروارید با آب دریای آرام،صدای قُلُپّی» به گوش رسید. او ذوق کنان همۀ درباریان را به شنیدن صدای زیبای قُلُپ فراخواند. سپس بلافاصله دومین دانۀ مروارید را برداشت و به سوی دریا پرتاب کرد . با شنیدن صدای قُلُپ مثل بچه ها شروع کرد به خندیدن و ذوق کردن!

درباریان با وجود ترس و هراس شدید از سلطان و با وجود حاکمیّت روحیّۀ چاپلوسی و ریاکاری نمی توانستند تلف شدن مروارید ها و جواهرات گرانبها را با چشم ببینند و هیچ نگویند.لذا صدراعظم با کمال پوزش و با لحنی ملتمسانه گفت:

اعلی حضرتا! قربانت گردم!هر یک از این دانه های جواهرات خراج یک سال یکی از اصناف مملکت است.حیف است شما این چنین آن ها را به دریا می ریزید و از بین می برید.

هردمبیل کمی ابروهایش را درهم کشید و با لحنی پرخاشگرانه گفت:

احمق بی ذوق هنرنشناس! مگر صدای به این گوشنوازی قُلُپ را نمی شنوی؟هر قُلُپ یک دنیا لذّت دارد. تو هنرشناس نیستی! تو موسیقی گوشنواز صدای قُلُپ را درک نمی کنی!

هردمبیل این جمله را گفت و شروع کرد به ریختن همۀ دانه های جواهرات به دریا!

*************

حال برخی از سخنان تمداران ما مخصوصاً دربارۀ ت خارجی که فقط مصرف داخلی دارد،دقیقاً شبیه شنیدن صدای قُلُپ» است؛یعنی فقط گوینده از آن لذّت می برد و عوام را دلخوش می کند،غافل از آن که هزینۀ سنگین این سخنان احساساتی و عوام فریبانه در درازمدت از جیب این ملّت مظلوم پرداخت می شود!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar



 شگرد دشمن تراشی!

 قصه های شهر هرت /قصه 83

#شفیعی_مطهر

مدّتی از پادشاهی اعلی حضرت هردمبیل بر شهر هرت می گذشت. کم کم بی کفایتی و عدم درایت و ضعف مدیریت او در ارکان جامعه جلوه گر می شد. فساد فراگیر،فقر و فحشا،اختلاف فاحش و روزافزون طبقاتی،کاهش سن اعتیاد و فحشای جوانان،بیکاری و.روز به روز بر امواج نیی مردم می افزود.

سلطان از هر گونه فریاد اعتراض و تظاهرات مردمی بشدّت می هراسید.ولی گاهی در گوشه کنار شهر مواردی از خشم و طغیان توده های مردمی دیده و شنیده می شد. 

هردمبیل برای جُستن راه چاره دست به دامان یکی از سازمان های امنیتی خارجی به نام داسوم» شد.او وزیر دربار خود را مامور کرد تا با پرداخت مبالغی کلان کارشناسی از سازمان داسوم» به شهر هرت دعوت کند تا راه حل هایی برای توجیه این همه  نابسامانی بیابند.

خلاصۀ راه حلّی که کارشناس سازمان امنیتی داسوم ارائه داد ،طرحی به نام شگرد دشمن تراشی» بود!!

بنابراین روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان و هیئت دولت را به دربار فراخواند و طی یک سخنرانی مبسوط گفت : 

چرا مسالۀ دشمن را آن چنان که باید و شاید جدّی نمی گیرید و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی کنید !!!

نخست وزیر گفت: قربان! کدام دشمن ؟؟؟!!!

پادشاه پاسخ داد: مردک الاغ ! اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمی شد ! دشمن را باید خلق کنیم ،تولید کنیم آن هم تولید متنوّع و رنگارنگ و انبوه!

درباریان و دولتیان ضمن گوش دادن به این رهنموهای ملوکانه با شگفتی به یکدیگر می نگریستند و معلوم بود نسبت به این راه حل توجیه نیستند .

بنابراین قرار شد کارشناس ارشد سازمان داسوم در کلاس هایی محرمانه عوامل حکومت را توجیه کند.

او در نخستین کلاس توجیهی پس از بیان مقدّماتی گفت:
دشمن یعنی کسی که شما می توانید همۀ ضعف ها و کم کاری هایتان را بر گردن او بیندازید!
دشمن یعنی چیزی که شما می توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند!
دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم تر جلوه اش بدهید و اگر نکردید، او را مقصّر جلوه دهید!
دشمن یعنی کسی که وقت و بی وقت به او فحش بدهید، بی آن که جواب فحش بشنوید!
دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند .

همزمان با اجرای برنامه های دشمن تراشی موهوم در اذهان مردم،معلّم روشنفکر شهر هرت می کوشید با روشنگری اذهان مردم را نسبت به این عوامفریبی ها روشن کند. او ضمن تشریح جنبه های این توطئه می گفت:
در ﻗﺮﻥ ۱۳ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﺷﺎﯾﻊ ﺷﺪ، ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺖ.  ۱۲ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺍﺭﯾﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺳﺒﻮﺭﮒ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻘﯿّۀ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮐﺸﺖ.

ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻗﺮﻥ ۱۶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪّﺗﯽ ﺟﺮّﺍﺣﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺷﺪ. ﭘﺎﭖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ! ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﭘﺎﭖ ﻣُﺮﺩﻧﺪ، تا مبادا ﺍﺟﺰﺍﯼ ﺑﺪﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﮔﻢ شوﺩ!

ﻗﺮﻥ ۱۷ ﺍﺩّﻋﺎ ﺷﺪ ﻟﻤﺲ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﻗﺪّﯾﺲ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺳﯽ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن قدّیس ﯾﮏ ﺑُﺰ ﺍﺳﺖ!!، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍن ها ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺩﺍﺩ!
برتراند راسل می گوید:
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ نه ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ و ﻧﻪ ﺍﺣﻤﻖ!
 ﺁن ها ﺗﻮﺳّﻂ آﻣﻮﺯﺵ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ، ﺍﺣﻤﻖ می شوﻧﺪ!
ﺑﺰﺭگ ترﻳﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻮﺭﮐﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻯ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.

هردمبیل خوش خیال همچنان مست از بادۀ عوامفریبی بود و هر جای کار مملکت که می لنگید، یک سر نخی خیالی پیدا می کردند و به توطئۀ دشمن نسبت می دادند!

وقتی که کشور نسبتاً آرام شد و با این کلَک توانستند سرِ مردم شیره بمالند،در روز تودیع کارشناس داسوم از او پرسید:

فلسفۀ موفّقیّت تو در کاربرد این کلک چه بود؟

کارشناس با تمثیلی این شگرد را این طور توضیح داد:

دو تمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند.
گارسون از آن ها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟
یکی از آن دو گفت: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم.
گارسون گفت: چرا یک الاغ ؟!
سپس تمدار رو به همکارش کرد و گفت: 

ببین، نگفتم با این روش هیچ کس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیّتی نمی دهد!

خیلی مسائل جزئی و کم اهمّیّت که در اخبار روزانۀ رسانه های حاکم مطرح می شود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجّه کسی به آن ها جلب نشود!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


 شریک درستکار؟!

قاضی از سابقه داری پرسید: 

همه این سرقت ها را به تنهایی انجام دادی یا شریک و همدستانی داشتی؟
سارق جواب داد: جناب قاضی، تنها بودم.
مگر در این دوره و زمانه، آدم درستکار هم پیدا می شود که به عنوان شریک انتخاب کنم؟


 داستان دو بز

می گویند ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت می کرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . 

به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت .

همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : 

آی چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی .

ملانصرالدین گفت : آن بزم فرار کرده!

گفتند : این که فرار نکرده! این بیچاره را چرا می زنی ؟

ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !


 اگر درست حساب می کردم


معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد. گفت :آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان. 

گفت :شما؟ 

گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم. 

گفت: آهان یادم اومد. ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟ 

گفت: هیچ چی، یه جنس می خرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش می فروشم ۴۰ تومان.

معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی! ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم! اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!!


"داستانی کوتاه و پندی بزرگ"

گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: 

اینجا را ترک نمی کنم تا آن که بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد.
 با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
 مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
 شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
 سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
 فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: 

ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
 ابلیس گفت: کاری نکردم. فقط میخ را تکان دادم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
 بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که می گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
* حالتی را دگرگون می کند.
* مشکلات زیادی را ایجاد می کند.
* آتش اختلاف را بر می افروزد
* خویشاوندی را برهم می زند.
* دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد.
* کینه و دشمنی می آورد.
* طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
* دل ها را می شکند.

 بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است .فقط میخ را تکان داده است!!

 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باربری ورامین - 09300929126 در جستجوی زمان از دست رفته بررسی وضعیت مشاورین تحصیلی و کنکور ریاضی برای همه مطالب اینترنتی toolscontent بنارانه درست راه سن فایل - مرجع فایل های آموزشی مهر تابش استیلا